۲۲ آذر ۱۳۹۹

زندگی های بسیار- قسمت دوم

 قسمت اول


فصل دوم

هجده ماه روان درمانی فشرده و متمرکز گذشت، در حالی که کاترین هفته ای یکی دو بار با من ملا قات داشت. او بیمار خوبی بود، حرف می زد ، استعداد درون بینی داشت ، و بسیار مشتاق بهبودی بود .س
ما در طول آن دوران، احساسات ، افکار ، و رویاهای او را کشف کردیم. شناخت الگوهای رفتاری تکرار شونده به او درکی درون ‌بینانه داده بود. او جزئیات تعیین کننده ی بیشتری را درباره ی گذشته اش به خاطر آورد ، مانند غیبت پدر ملوان و سوداگرش از خانه، ‌طغیان های گاه و بیگاه وخشونت آمیز او پس از مصرف بیش از حد الکل، در باره ی رابطه ی متلاطمش با استوارت چیز های بیشتری درک کرد و خشم خود را به طرز مناسب تری ابراز می کرد. فکر می کردم تا آن زمان باید بهبود یافته باشد .س
بیمار هنگامی که تاثیرات ناخوشایند گذشته را به خاطر می آورد، وقتی یاد میگیرد الگوهای رفتاری ناهنجار را بشناسد و ‌اصلاح کند ، و وقتی درون بینی می آموزد و مشکلاتش را از چشم اندازی وسیع تر و ‌جدا از خود می بیند ، تقریبا همیشه در این مرحله درمان می شود . اما کاترین درمان نشده بود .س
حملات اضطراب و ‌دلهره هنوز آزارش می داد . کابوس های زنده و‌ تکرارشونده همچنان ادامه داشت و او هنوز از تاریکی ، از آب و از محبوس شدن وحشت داشت . خوابش هنوز تکه تکه بود و ‌تجدید قوا نمی کرد. تپش نامنظم قلب پیدا کرده بود. همچنان از مصرف هر دارویی خودداری می کرد و هنگام فرودادن قرص حالت خفگی به او دست     می داد.س
احساس میکردم به دیواری رسیده ام و با وجود تمام تلاشی که کرده ام، دیوار آنچنان بلند است که هیچیک از ما نمی توانیم از آن عبور کنیم. اما،همراه با احساس نا امیدی، حس قاطعی هم در من به وجود آمد. به هر ترتیب عزم را جزم کرده بودم تا به کاترین کمک کنم.س
و آنگاه چیز غریبی اتفاق افتاد. با آنکه از پرواز با هواپیما به شدت وحشت داشت و هنگام پرواز ناچارمی شد به طرق مختلف به خودش جرات بدهد، در بهار ۱۹۸۲ ، به همراه استوارت به یک کنفزانس پزشکی در شیکاکو رفت. در مدتی که آنجا بودند ، او را وادار کرد با هم از نمایشگاه مصری در یک موزه هنری دیدن کنند . به همراه یک تور با راهنما، از این موزه دیدن کردند.س
کاترین همیشه به اشیاء ساخته شده در مصر باستان و بازسازی عتیقه های مربوط به آن زمان ،علاقه مند بود. او محقق نبود و هرگز درباره تاریخ آن دوران مطالعه نکرده بود، اما به هر حال آن قطعات به نظرش آشنا می رسیدند.س
هنگامی که راهنمای تور داشت درباره بعضی از اشیاء نمایشگاه توضیح می داد ، کاترین ناخودآگاه شروع به اصلاح توضیحات او کرد...و حق هم با او بود. راهنما حیرت زده شد.کاترین مبهوت شد. او این چیزها را از کجا می دانست؟ چرا به این شدت احساس می کرد که حق با اوست؟ آنچنان مطمئن از خود که جرات کرده بود راهنما را در ملاء عام اصلاح کند؟ شاید این خاطراتی فراموش شده از دوران کودکی او بود .س
در قرار بعدی مرا از اتفاقی که افتاده بود مطلع کرد . ماها پس از آن ، درمان بوسیله هیپتوتیزم را به او پیشنهاد کرده بودم، اما او می ترسید و مقاومت می کرد. اکنون به دلیل تجربه ای که در نمایشگاه مصر یافته بود ، با بی میلی پذیرفت. س
هیپنوتیزم ابزار شگفت آوری است که به بیمار کمک می کند حوادث فراموش شده در گذشته های دور را به خاطر آورد. هیچ راز و رمزی ندارد . فقط قرار گرفتن در وضعیت تمرکز فشرده است. تحت راهنمایی یک هیپنوتیزم کننده ی تعلیم دیده، بدن بیمار آرام می گیرد و خاطرات به وضوح آشکار می شوند .س
من صدها بیمار را هیپنوتیزم کرده بودم ودیده بودم که در تخفیف اضطراب، از بین بردن ترس های بیمارگونه، تغییر عادت مضر، وکمک در فراخوانی خاطرات سرکوب شده ، موثر است . در مواردی توانسته بودم بیمار را به دوران اولیه ی کودکی اش برگردانم ، حتی به دو یا سه سالگی، و به این ترتیب خاطرات دوری مربوط به شوک های روانی فراموش شده ای که زندگی شان را مختل می کرد، از آن میان بیرون بکشم. مطمئن بودم که هیپنوتیزم به کاترین کمک خواهد کرد .س
به کاترین دستور دادم روی کاناپه دراز بکشد ، چشم هایش را ببندد ، وسرش را روی بالش کوچکی بگذارد. ابتدا روی تنفس هایش تمرکز کردیم . با هر باز دم ، تنش ها و اضطراب های انباشته شده ای را تخلیه می کرد و با خردم، بازهم بیشتر آرام می گرفت . بعد از چند دقیقه که به این ترتیب سپری شد ، به او گفتم مجسم کند که عضلات بیش از پیش در حال شل شدن هستند. اول عضلات صورت و آرواره ها ، گردن و شانه ، دست ها، پشت و عضلات شکم، و بالاخره پاها، او احساس می کرد که همه بدنش در عمق هر چه بیشتر در کاناپه فرو می رود.س
بعد به او گفتم که یک نور سفید و درخشان را در بالای سر و داخل بدنش تصور کند. بعد، در حالی که نور را به آرامی در تمام بدنش پخش می کردم ، یک یک عضلات، عصب ها ، اندام ها، و کل بدنش به آرامش کامل رسیدند و او را به وضعیت هرچه عمیق تر آرامش رساندند. او پیش از پیش احساس خواب آلودگی وآرامش کرد.س
سرانجام به دستور من نور سراسر بدنش را در خود گرفت و بر او مستولی شد.س
به آرامی از ده تا یک به طور معکوس شمردم. با هر شمارش او به وضعیت عمیق تری از آرامش فرو می رفت. حالت خواب مصنوعی او عمیق شد. او می توانست روی صدای من تمرکز کند، وهمه صداهای زمینه را حذف کند . با رسیدن به شماره یک، به آرامی به وضعیت هیپنوتیزم عمیق رسیده بود. کل این روند بیست دقیقه طول کشید. پس از چند لحظه من او را به عقب بردم، از او خواستم خاطرات مربوط به سال های اولیه ی زندگی را به خاطر بیاورد، در حالت باقی ماندم. در وضعیت بسیار عمیق هیپنوتیزم، قادر بود صحبت کند و به سوالات من پاسخ بدهد. او ‌توانست خاطره ی دردناکی را در مطب دندانپزشکی، مربوط به سن شش سالگی به خاطر بیاورد. او خاطره ی ترسناکی را مربوط به سن پنج سالگی که او را از روی تخته پرش به داخل استخر شنا، هل داده بودند، به وضوح به خاطر آورد. در آن زمان با فرودادن مقداری آب، به او حالت تنوع و خفگی دست داده بود، وهنگامی که در مطب من حرفش را می زد، شروع به استفراغ کرد. به او گفتم که آن تجربه تمام شده و او از آب بیرون آمده است. تهوع تمام شد، و او تنفس های عادی خود را از سر گرفت. او هنوز در حالت خلسه ی ناشی از خواب مصنوعی عمیق بود.س
در سن سه سالگی بدترین حادثه ی زندگی اش رخ داده بود. به خاطر آورد در اتاق تاریک خود بیدار شده و فهمیده که پدرش در اتاق است. در آن لحظه دهان پدر بوی الکل     می داد،‌ کاترین آن بو را هم اکنون نیز استشمام می کرد. او به کاترین دست زد وهمه قسمت های بدنش را لمس کرد. او ترسیده بود و به گریه افتاد، و پدر با دست زمختش جلوی دهان او را گرفت. او نمی توانست تنفس کند. کاترین ۲۵سال بعد، روی کاناپه ی مطب من ، به گریه افتاد. احساس کردم حالا اطلاعات لازم را به دست آورده ایم ، کلیدی که قفل را باز می کرد. من مطمئن بودم که علائم بیماریش به سرعت و به وضوع از میان خواهد رفت.س
به ملایمت به او گفتم که این تجربه پایان یافته است، گفتم که دیگر در اتاق تاریکش نیست بلکه به آرامی در حال استراحت است، هنوز در خلسه بود. گریه اش بند آمد.س
او را در زمان به جلو بردم و به زمان حال برش گرداندم . بیدارش کردم و به او دستور دادم پس از بیرون آمدن از هیپنوتیزم همه ی چیزهایی را که به من گفته بود، به خاطر بیاورد. باقی وقت جلسه را صرف بحث در باره ی خاطره زنده و ‌ناگهانی لطمه ای که از پدرش دیده بود، کردیم. کمکش کردم این دانستنی تازه را بپذیرد و تکمیل کند. اکنون او می توانست رابطه با پدرش، واکنش های او‌ نسبت به خودش ، انزواطلبی وی، و ترسی را که خودش نسبت به او احساس می کرد، درک کند.س
هنگامی‌ که از مطبم بیرون می رفت، هنوز می لرزید. اما می دانستم شناختی که کسب کرده ارزش این عذاب گذرا را داشت.س
در شور ‌هیجان کشف خاطرات دردناک و عمیقن تاثیر گذار او، به کلی فراموش کردم به دنبال ارتباطات احتمالی میان کودکی او و دانشی که در مورد اشیاء ساخته شده در مصر باستان داشت، بگردم اما حداقل در باره ی گذشته اش شناخت بیشتری یافته بود. او تعداد زیادی از رویدادهای وحشت آور را به خاطر آورده بود، و من بهبود چشمگیری را در علائم بیماریش انتظارمی کشیدم. علیرغم این آگاهی های تازه، هفته ی بعد گزارش کرد که علائمش همچنان بر جای خود باقی آمد و به همان وخامت همیشگی هستند. تعجب کردم. نمی فهمیدم اشکال کار در کجاست. آیا پیش از سه سالگی هم ممکن بود اتفاقی افتاده باشد؟ دلایلی که ما برای ترس از خفگی، ازآب، از تاریکی، از گرفتارشدن ، یافته بودیم ، از کافی هم بیشتر بود و با این حال ترس های سوراخ کننده وعلائم و اضطراب های غیر قابل کنترل، همچنان لحظات بیداری او را تباه می کردند. کابوس هایش مانند گذشته وحشت آور بودند. تصمیم گرفتم او را باز هم به عقب بر گردانم.س
کاترین در حال هیپنوتیزم، با نجوایی آهسته و سنجیده حرف می زد. به همین دلیل من می توانستم حرف هایش را کلمه به کلمه بنویسم، ‌مستقیمن از او نقل قول کرده ام. (وقفه ها نمایانگر تأمل در گفتار خود اوست ، نه حذف کلمات و نه ویرایش من، بعضی موضوعات تکراری در این جا حذف شده است.)س
به آرامی او را به سن دو سالگی بر گرداندم، اما هیچ خاطره ی خاصی به یادش نیامد. به نرمی و وضوح به او دستور دادم:س
س « به زمان شروع این علائم برو»س
من اصلن آمادگی آنچه را که در پی می آمد نداشتم.س

س" پله های سفیدی را میبینم که به یک عمارت منتهی می شوند.یک عمارت بزرگ وسفید با ستون های بزرگ،که قسمت جلویش باز است.دروازه ای وجود ندارد .من لباس بلندی پوشیده ام لباسی کیسه مانندبافته شده از آلیاژ ضخیم ،موهایم بافته است،موهای بلند بور."س
گیج شده بودم .نمی دانستم چه اتفاقی دارد می افتد. از او ‌رسیدم چه حالی است، ونام او چیست ؟س

س" آروند!....هجده ساله ام. در جلوی عمارت یک بازارچه می بینم. سبدها را به دوش می گیرند. ما در یک دره زندگی می‌کنیم ....آب نداریم . سال۱۸۶۳پیش از میلاد مسیح است . منطقه لم یزرع و داغ و شنی است. آن جا یک چاه هست. رودخانه ای نیست. آب از کوه به دره سرازیر می شود." س

پس از آن که جزئیات بیشتری از مکان نگاری آن ناحیه را توصیف کرد، از او خواستم چندین سال به جلوی برود و به من بگوید چه می بیند .س
در این جا درخت و جاده ی سنگی هست . آتشی می بینم که رویش چیزی می پزند .موهایم بور است . لباس بلند و زمختی به رنگ قهو های پو‌شیده ام و صندل به پا دارم . بیست و پنج ساله ام . یک فرزند دختر دارم که نامش کلیسترا است...او راشل است. (در این زندگی راشل برادرزاده ی اوست. آنها همیشه رابطه ی بسیار نزدیکی با هم داشتند.)هوا خیلی داغ است.س
وحشت کرده بودم .عضلات شکمم منقبض شده بود و احساس می کردم اتاق یخ کرده است.تجسمات و بازخوانی های او بسیار قطعی به نظر می رسید. حرف هایش مطلقن محتاطانه نبود. اسامی، تاریخ ها، لباس ها، درخت ها، همه وهمه بسیار به وضوح دیده می شدند! این جا چه خبر بود؟ چگونه ممکن بود فرزندی که آن زمان داشت ، در این زمان برادرزاده اش باشد؟ من گیج تر شدم. من هزاران بیمار روانی را تحت درمان گرفته بودم ، بسیاری را هیپنوتیزم کرده بودم، و تاکنون حتی در رویاهایشان هم به چنین خیالاتی بر نخورده بودم. از او خواستم پیش برود و به زمان مرگش برسد. نمی دانستم با کسی که دربحبوحه ی چنین تخیلات (یا خاطرات؟)صریح و روشنی قرار دارد چگونه باید مصاحبه کنم، اما من گوش به زنگ رویدادهای آزاردهنده ای بودم که اساس ترس ها وعلائم حاضر او باشند. حوادث حول وحوش تاریخ مرگ می توانستند مشخصا زخم زننده باشند ، ظاهرا یک سیل یا خیرآب جز و مدی ، داشت دهکده را نابود می کرد.س

س "موج های بزرگی درخت ها را می شکنند . جایی برای فرار نیست. سرد است،آب سرد است. باید بچه ام را نجات بدهم، اما نمی توانم...باید او را محکم بچسبم... غرق شدم. آب خفه ام می کند. نمی توانم نفس بکشم، نمی توانم قورت بدهم...آب شور است. بچه از آغوشم جدا شد ."س
کاترین نفس نفس می زد و در تنفس اشکال داشت. ناگهان بدنش کاملا آرام گرفت تنفس هایش عمیق ‌عادی شد.س

س " ابر ها را می بینم ...بچه ام پیش من است. بفیه ی اهالی دهکده هم همین طور ، برادرم را می بینم ."س

متحیر بودم! زندگی گذشته ؟ بازگشت مجدد به جسم ؟ ذهن پزشکی ام به من می گفت که او این چیزها را تصور نمی کرده، از خودش در نیاورده است.س
افکارش ، بیانش، توجهش به جزئیات خاص ، همه مغایر با حالت خودآگاه او بودند، کل حدود و حیطه ی ممکنات تشخیص های پزشکی روانپزشکی از ذهنم گذشت، اما نه وضعیت روانی، و نه ساختار تشخیصی او، این راز گشایی را توضیح نمی داد ، جنون ادواری ؟ نه، او هرگز نشانی از اختلال در ادراک یا تفکر نداشت. او هرگز دچار توهم شنوایی به صورت شنیدن اصوات، یا توهمات بصری در بیداری ، یا هر جور حوادث ضمنی روانی نشده بود. او دچار توهم نمی شد . یا ارتباطش را با واقعیات از دست نمی داد . او شخصیت دو گانه یا دو بخشی نداشت ، تنها یک کاترین وجود داشت ، و ضمیر خود آگاهش از این واقعیت کاملا آگاه بود . در او هیچ گونه تمایل به اجتماع گریزی ، یا اجتماع ستیزی وجود نداشت. بازیگر نبود .هیچ نوع دارو یا مواد توهم زا مصرف نمی کرد . الکل هم مصرف نمی کرد . به هیچ نوع بیماری عصبی یا روانی که بتواند این تجربیات ناگهانی و زنده ی حین هیپنوتیزم را توجیه کند ،مبتلا نبود.س
اینها نوعی خاطرات بودند ، اما از کجا ؟ واکنش ناخودآگاه من این بود که بر پدیده ای لغزیده ام که در باره اش بسیار کم می دانم، بازگشت به جسم و خاطرات زندگی های گذشته . به خودم گفتم ممکن نیست ، ذهن تعلیم دیده ی علمی ام، مقاومت می کرد. با این حال چنین چیزی وجود داشت ، درست در مقابل چشمانم . نه می توانستم توضیحش بدهم و نه   می توانستم واقعی بودن آنرا انکار کنم.س
با لحنی کم تر عصبی ،اما مجذوب آنچه در حال وقوع بود گفتم :س
س " ادامه بده آیا چیز دیگری به یاد می آوری؟" س
او ‌تکه هایی از دو زندگی دیگر را به خاطر آورد.س

س " لباس سیاهی با بند سیاه به تن دارم ، روی سرم هم یک نوار سیاه است. موهایم تیره با رگه های خاکستری است . س سال۱۷۵۶بعد از میلاد است . من اسپانیایی هستم . اسمم لوئیزا است و پنجاه و هفت ساله ام . دارم می رقصم ، دیگران هم دارند می رقصند . ( تأمل طولانی ) من بیمارم. تب دارم، عرق سرد....خیلی از مردم بیمارند، مردم دارند می میرند .....دکترها نفهمیدند که از آب است."س
او را در زمان به جلو بردم.س
س " من ‌خوب می‌شوم ،اما سرم هنوز درد می کند ،هنوز سر و چشم هایم در اثر تبی که از آب آمده درد می کند .... خیلی ها می میرند."س
بعدها به من گفت که در آن زندگی فاحشه بوده‌ است، اما این را به کسی نگفته چون خجالت می کشیده است. ظاهرن تحت تاثیر هیپنوتیزم هم کاترین می توانست برخی از خاطراتی را که به من منتقل می کرد ، سانسور کند. از آن جا که کاترین برادرزاده ی خود را در یک زندگی باستانی بازشناخته بود ، نا خودآگاه از او پر سیدم که آیا من در هیچ یک از زندگی های گذشته اش حضور داشته ام . کنجکاو بودم بدانم در یادآوری او نقشی هم دارم، اگر دارم آن نقش چیست؟ بر عکس دفعات پیش که کند و یا طمانینه به خاطر می آورد، به سرعت پاسخ داد.س
تو‌ معلم من هستی ، روی طاقچه ای نشسته ای. از روی کتاب به ما درس می دهی تو پیری و مو هایت خاکستری است . لباس سفیدی (چیزی شبیه به لباسی ردای رسمی قضات ) با حاشیه ی طلای...اسم تو دیوژن است. تو به ما نشانه ها و مثلث ها را یاد می دهی ، تو بسیار عاقلی . اما من نمی فهم ، الان سال ۱۵۶۸قبل از میلاد است .س
س (این تقریبا ۱۲۰۰ سال پیش از دوران فیلسوف معروف، پیرو مکتب کلبیون، دیوژن ، است . این نام در یونان باستان متداول بوده است.)س
جلسه اول پایان یافته بود. جلسات شگفت انگیزتری در راه بوده. س
پس از آنکه که کاترین رفت، و طی چند روز بعد، روی جزئیات بازگشت به گذشته به کمک هیپنوتیزم به دقت فکر کردم. تعمق کردن عادت من بود. از کم ترین جزئیات مربوط به یک ساعت درمان عادی هم نمی گذشتم و با اشتیاق فراوان به تجزیه و تحلیل ذهنی آن می پرداختم، چه رسد به این جلسه که اصلن عادی نبود. علاوه براین، من نسبت به نظریه زندگی پس از مرگ ، بازگشت به جسم ، تجربیات خارج از جسم ، و پدیده های مربوط به آن، بسیار شکاک و بدبین بودم. و بالاخره ، بخش منطقی وجود من می اندیشید ، ممکن است خیالات او باشد .در عمل نخواهم توانست هیچ یک از جلسات با تجسمات او ثابت کنم . اما ضمنن هر چند به ابهام ، افکاری ژرف تر، که بار احساسی کم تری هم داشت ، از ذهنم می گذشت . این افکار به من می گفت: ذهنت را باز نگه دار، علم حقیقی با مشاهده آغاز می شود . خاطرات او شاید خیال یا تصور نباشد . ممکن است چیز هایی باشد که چشم نتواند ببیند، و حواس دیگر نتواند احساس کنند. ذهنت را باز نگه دار ، و اطلاعات بیشتری کسب کن .س
فکر مزاحم دیگری هم داشتم . آیا ممکن بود کاترین که آنقدر مستعد اضطراب و ترس بود، دوباره حاضر شود تن به هیپنوتیزم بدهد؟ تصمیم گرفتم به او تلفن نکنم . بگذارم او هم این تجربه را هضم کند . باید تا هفته ی بعد صبر می کردم.س
پایان فصل دوم

منبع:س
برگرفته از کتاب «استادان بسیار، زندگی های بسیار»س
نویسنده: دکتر برایان ال. وایس

زندگی های بسیار- قسمت اول

 اولین باری که کاترین را دیدم ، لباسی به رنگ قرمز روشن پوشیده بود و در اتاق انتظار با حالتی عصبی، مجله ورق می زد. به وضوح از نفس افتاده بود . بیست دقیقهٔ گذشته را در راهروی خارج از بخش مطب های روانپزشکی قدم زده بود تا بتواند خود را متقاعد کند که از آنجا نگریزد و قرارش را با من حفظ کند.س

به اتاق انتظار رفتم تا از او استقبال کنم، با هم دست دادیم، متوجه شدم که کف دستش سرد و مرطوب است که مؤید اضطراب او بود. با آن که دو‌نفر از همکاران پزشکش هر دو مورد اعتماد بودند، دو ماه طول کشید تا شهامت پیدا کند و با من قرار بگذارد، و سر انجام آمد. س
کاترین زنی فوق العاده جذاب است با موهای نیمه کوتاه بور و چشمان عسلی. در آن زمان با سمت تکنیسین آزمایشگاه ، در بیمارستانی که من روانپزشک ارشدش بودم، کار می‌کرد، و با کار به عنوان مدل برای لباس شنا، در آمد اضافی کسب می کرد.س
او را به داخل مطبم راهنمایی کردم تا از کنار کاناپه بگذرد و به صندلی بزرگ چرمی برسد. در حالی که میز نیم دایرهٔ من ما را از هم جدا می کرد، مقابل هم نشستیم.س
کاترین به پشت صندلی اش تکیه داد ، ساکت بود و نمی دانست از کجا شروع کند. من منتظر ماندم. ترجیح دادم نقطه شروع را خودش انتخاب کند. اما پس از چند دقیقه، جویای زندگی گذشته اش شدم ، در همان اولین ملاقاتمان به مرور آشکار شد که او کیست و چرا به ملاقات من آمده است.س
کاترین در پاسخ به سوالات من ، داستان زندگی اش را گفت. او فرزند میانی بود و در یک خانواده محافظ کار کاتولیک در یکی از شهر های کوچک ماساچوست بزرگ شده بود. برادرش که سه سال از او بزرگ تر بود ، ورزشکار بود . و از آزادی هایی برخوردار بود که او هرگز به آنها مجاز نبود ،خواهر کوچک تر او ،عزیز کردهٔ والدینش بود.س
هنگامی که دربارهٔ علائم بیماری اش صحبت به میان آمد ، به وضوح هیجان زده و عصبی شد .سریع صحبت می‌کرد ، به جلو خم شده و آرنجش را روی میز تکیه داده بود . زندگی اش مملو از ترس های مختلف بود. از آب می ترسید ، آنقدر از خفگی می ترسید که حتی جرأت نمی کرد یک قرص فرو بدهد (رجوع شود به مقاله «فوبیا از دیدگاهی جدید»). از هواپیما میترسید، از تاریکی میترسید، و از مردن وحشت داشت. اخیراً ترس هایش شدت گرفته بودند، برای آن که احساس امنیت بیش‌تری داشته باشد ، اغلب در صندوق خانهٔ آپارتمانش میخوابید ، معمولن، پیش از آن که خوابش ببرد ، دو سه ساعت بیدار می ماند ، وقتی هم که می خوابید ، سبک و لحظه ای می خوابید و اغلب از خواب می پرید ، کابوس ها و خوابگردی هایی که در کودکی به ستوهش آورده بود ، باز می گشت. س
همچنان که این علائم به طرز روزافزونی او را فلج می کردند ، بیش از پیش افسرده می شد . در حالی که کاترین به صحبت هایش ادامه میداد، می توانستم عمق رنج هایش را احساس کنم. در طول سالیان ، بیماران زیادی مانند کاترین را در فائق آمدن بر ترس‌ها شان یاری داده بودم. و لذا اطمینان داشتم که او را هم می توانم درمان کنم.س
تصمیم گرفتم از کند و کاو در کودکی اش آغاز کنیم و به دنبال ریشه های اصلی مشکلاتش بگردیم معمولا این نوع درون نگری ها موجب کاهش اضطراب می شوند ،اگر لازم می شد و اگر می توانست قرص فرو بدهد، به او داروی ضد اضطراب سبک میدادم تا به او آرامش بیش‌تری دهد . مداوا با داروی ضدافسردگی شیوه ای استاندارد و مندرج در کتاب های پزشکی بود که برای رفع علائمی مانند علائم کاترین مورد استفاده قرار می گرفت و من در مصرف مسکن یا حتی داروی ضدافسردگی برای درمان ترس ها و اضطراب های مزمن و شدید، تردید نداشتم. در حال حاضر اگر هم از این داروها استفاده کنم ، به مقدار بسیار کم و به طور موقت خواهد بود. هیچ دارویی نمی تواند به ریشه های این علائم راه ببرد. تجربه ای که در مورد کاترین و اشخاصی مانند او داشتم ، صحت این نظریه را به من ثابت کرده است.اکنون میدانم که درمان وجود دارد. اما نه از طریق سرکوب یا پنهان کردن این علائم. در طول جلسه اول، سعی کردم به آرامی به کودکی اش اشاره کنم. کاترین در مقابل حیرت من تعدادی از خاطرات سال های اولیه کودکی اش را به یاد داشت ، لذا آنها را به خاطر سپردم تا بعدها به هیپنوتیزم درمانی به عنوان یک راه میان بر ، در غلبه بر این سرکوب ها بسازم، تا او نتواند هیچ لحضه آزار دهنده ای را که در کودکی اش رخ داده باشد و بتواند افزایش انواع ترس ها را در زندگی اش توضیح دهد ، به یاد بیاورد.س
در حالی که می کوشید و ذهنیاتش را بسط می داد که به یاد بیاورد ، تکه های از خاطرات پرت و دورافتاده، پدیدار شد. وقتی که پنج سالش بود کسی او را از روی تخته پرش به داخل استخر شنا هل داده و او ترسیده بود .او گفت که حتی پیش از آن حادثه هم به هر حال هرگز در داخل آب احساس راحتی نمی کرده است[1]س
وقتی کاترین یازده ساله بود مادرش شدیدن دچار افسردگی شد، و به دنبال کناره گیری غریبش از جمع خانواده، لازم شد که او را نزد روانپزشک ببرند که این امر، درمان به وسیله شوک های الکتریکی را در پی داشت. این نحوهٔ درمان موجب شد مادرش به سختی خاطراتش را به یاد آورد . این خاطره در مورد مادرش او را ترسانده بود ، اما کاترین گفت به تدریج که مادرش معالجه شد و به حالت اول برگشت. ترس های او هم زایل شد.س
پدرش در زمینه اعتیاد به الکل سابقه دیرینه داشت و گاه برادرش ناچار می‌شد پدر را از میخانه محل به خانه بیاورد .میخوارگی روزافزون پدر منجر به دعواهای مکرر با مادر می‌شد که این خود، باعث بد خلقی و انزوای مادر بود. به هر حال، کاترین این اوضاع را به عنوان الگوهای پذیرفته شده خانوادگی می دید. وضع، در خارج از خانه بهتر بود ، در دبیرستان با دوستانش بیرون میرفت و به سادگی با دوستانی که اغلبشان را سال ها میشناخت ، در می آمیخت. به هر حال اطمینان کردن به مردم برایش دشوار بود، مخصوصن آنهایی که از دایرهٔ کوچک دوستانش خارج بودند. مذهب او ساده ، مطلق و انکار ناپذیر بود .او طوری بزرگ شده بود که به طرز تفکر و احکام مذهب سنتی کاتولیک ایمان داشته باشد و در واقع هرگز به صحت و اعتبار اعتقاداتش شک نکرده بود .او اعتقاد داشت که اگر انسان کاتولیک خوبی باشد، با ایمان داشتن و عمل کردن به آیین ها و صحیح زندگی کردن، به عنوان پاداش به بهشت خواهد رفت ، در غیر این صورت به برزخ یا جهنم خواهد رفت(برزخ به معنی جهان بلاتکلیفی میان بهشت و جهنم[2])س
بعدها متوجه شدم که کاترین اعتقادی به زندگی های متوالی نداشت و علیرغم آن که مطالب اندکی در مورد هندوها خوانده بود، در واقع در مورد این مفهوم، چیز زیادی نمی دانست. اندیشهٔ زندگی های متوالی ، با آموخته های کودکی و ادراکات او مغایرت داشت. او هرگز دربارهٔ متون و اسرار مافوق طبیعت مطلبی نخوانده و علاقه ای هم نداشت ، او با اعتقادات خودش احساس امنیت می‌کرد. کاترین پس از اتمام دوره دبیرستان ، یک دورهٔ دو ساله فنی را گذراند و تکنسین آزمایشگاه شد و به اتکای مهارت در حرفه خودش و به تشویق برادرش، شغلی در میامی، در یک بیمارستان بزرگ آموزشی وابسته به دانشکده پزشکی دانشگاه میامی ، دست و پا کرد. او در سن بیست و یک سالگی در بهار سال ۱۹۷۴، به میامی رفت . زندگی در میامی مشکل تر از آن شهر کوچک بود، با این حال، کاترین خوشحال بود که از مشکلات خانوادگی گریخته است. کاترین در سال اول اقامتش در میامی با استوارت آشنا شد. او مرد یهودی جذابی بود که با همه کسانی که پیش از آن شناخته بود، تفاوت داشت. او پزشکی موفق ، نیرومند و سلطه جو بود . کشش مقاومت ناپذیری میان آنها وجود داشت. اما رابطه شان سخت و تند و طوفانی بود. همچنان که کاترین به سمت او جذب می شد ، در او چیزی وجود داشت که احساسات تند کاترین را پس می زد و او را هوشیار می کرد.س 
در زمانی که کاترین مداوا را آغاز کرد، وارد ششمین سال آشنایی اش با استوارت شده بود و رابطه شان ، اگر نگوییم خوب، حداقل زنده و جاندار بود. با آنکه استوارت با او بد رفتاری می‌کرد و او از دروغ ها ،عهدشکنی ها و فریب هایش خشمگین بود با این حال نمی توانست در مقابلش مقاومت کند.س
چند ماه پیش از ملاقات با من، کاترین ناچار شده بود برای برداشتن یک غدهٔ خوش خیم در ناحیه تارهای صوتی جراحی شود . پیش از عمل، قدری مضطرب بود، اما هنگام به هوش آمدن به کلی وحشت کرده بود .ساعت ها طول کشید تا پرستارها توانستند او را آرام کنند. پس از مرخصی از بیمارستان در صدد یافتن دکتر ادوارد پول بر آمده بود ، ادوارد، پزشک اطفال مهربانی بود که کاترین در مدت کار در بیمارستان با او آشنا شده بود .هر دوی آنها به محض آشنایی با یکدیگر احساس نزدیکی و توافق کرده و برای هم دیگر دوستانی صمیمی شده بودند. کاترین آزادانه با ادوارد صحبت کرده و از ترس‌هایش ، از رابطه اش با استوارت ‌ و این که احساس می‌کرد دیگر نمی تواند کنترلی بر زندگی اش داشته باشد گفته بود . ادوارد مصر شده بود که کاترین قراری با من بگذارد و فقط هم با من قرار بگذارد و نه هیچ کدام از روانپزشکان همکارم. هنگامی که ادوارد به من تلفن کرد تا درباره مراجعه کاترین توضیح بدهد ، با آن که روانپزشکان دیگر هم، بسیار معتبرند و درمانگران قابلی هستند ، او به دلایلی فکر می‌کند که فقط من می‌توانم حقیقتن کاترین را درک کنم . به هر حال کاترین به من تلفن نکرد.س
هشت ماه گذشت .در گیرودار کارهایم به عنوان سرپرست بخش روانپزشکی، تلفن ادوارد به کلی فراموشم شد . س
ترس ها و اوهام کاترین بدتر شد ، دکتر فرانک ایکر، رئیس بخش جراحی ، سال ها بود کاترین را می شناخت ، و هر وقت به آزمایشگاه که محل کار کاترین بود می رفت، با خوش خلقی با هم شوخی می‌کردند . او اخیرن متوجه اندوه وی شده و حالت تنش را در او احساس کرده بود. چند بار خواسته بود چیزی به او بگوید اما تأمل کرده بود. یک روز بعد از ظهر ، فرانک برای تدریس عازم یک بیمارستان کوچک و دور افتاده بود. در راه، کاترین را دید که با اتومبیل عازم خانه اش در نزدیکی آن بیمارستان بود. بی هیچ قصد قبلی، برایش دست تکان داد تا کنار جاده بایستد ، از پنجره داد زده بود که :س
س " می خواهم همین حالا به ملاقات دکتر وایس بری، تأخیر هم نکنی." س
با آن که جراحان، اغلب خلق الساعه عمل می‌کنند ، حتی فرانک از لحن مؤکد خودش تعجب کرد . اضطراب ها و حملات ترس کاترین چه از نظر تکرار و چه از نظر طول مدت، افزایش یافته بود. او اغلب دو کابوس تکرار شونده می دید، در یکی از آنها در حال رانندگی از روی یک پل بود ، پل خراب می شد و اتومبیلش داخل آب سقوط می‌کرد و او گرفتار می‌شد و در حال غرق شدن بود. در کابوس دومی ، در تاریکی مطلق یک اتاق مبحوس شده بود. سکندری می خورد و روی چیزهای مختلف می افتاد و نمی توانست راه خروج را پیدا کند . سرانجام به دیدن من آمد. هنگام اولین جلسهٔ درمانم با کاترین ،هیچ نمی دانستم که زندگی ام زیر و رو خواهد شد، که آن زن وحشتزده و آشفته که در آن سوی میز اتاقم نشسته بود. یک کاتالیزور خواهد بود و من دیگر هرگز آن فرد قبلی نخواهم بود.س

پایان قسمت اول

زیرنویسهای مربوط به متن
س [1]همین مطلب نشان می دهد، بیماری، اغلب نه در کودکی بلکه در زندگی های ماقبل ریشه دارد.(فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان)س
س [2] همانطور که در مقالات زیادی در شماره های پیشین فصلنامه و همینطور در همین شماره حاضر توضیح داده شده است، «برزخ» و «دوزخ» دو مطلب کاملن جدا می باشند. به زبانی ساده تر، دوزخ می تواند بخش کوچکی از برزخ باشد. به همین صورت ، آنچه اصطلاحن «بهشت» نامیده میشود نیز، بخشی از برزخ است. رجوع شود به مقالات مربوطه. 
دلیل آنکه برزخ و دوزخ اغلب اشتباه گرفته میشوند، عدم اطلاعات کافی در این زمینه است. در هر حال برزخ به هیچ عنوان «جهان بلاتکلیفی» نمی باشد.(فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان)س


ویژه فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان
منبع: استادان بسیار، زندگی های بسیار
نویسنده: دکتر برایان ال. وایس
مترجم: زهره زاهدی
نشر جیحون
کد مقاله در آرشیو فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان:س
Cknäd ihd fsdhv – rslj h,g 

دنیای روح- قسمت سوم

 



قسمت سوم

مرگ، اندوه و تسلی
انکار و پذیرش
ادامه ی زندگی پس از فقدان کسی که انسان دوستش دارد، یکی از سخت ترین امتحانات است، همه می دانیم که فرایند تحمل اندوه بازماندگان، شامل گذر از مراحل شوک اولیه ، مقابله با ناباوری، خشم، افسردگی و بالاخره رسیدن به نوعی پذیرش است.هر یک از این مراحل آشفتگی عاطفی، از نظر مدت و شدت، متفاوت است و ممکن است از چند ماه تا چند سال طول بکشد. از دست دادن عزیزی که با او رابطه ی عمیقی داشته ایم ، می تواند باعث چنان یأسی شود که احساس کنیم درون گودالی بی انتها سقوط کرده ایم ، جایی که  فرار از آن ممکن نیست ، زیرا ظاهرا مرگ ، پدیده ای نهایی و قطعی است. در جوامع غربی ، اعتقاد به این که مرگ پایان همه چیز است ، مانعی در روند بهبود بازماندگان است غرب چنان فرهنگ پر جنب و جوشی دارد که در آن امکان از دست دادن ماهیت انسانی،غیر قابل تصور است.     مرگ یکی از اعضای محبوب‌ خانواده ، به نمایش موفقیت
آمیزی می ماند که در اثر فقدان یکی از بازیگران اصلی، دچار بی نظمی شده باشد .  گویی سایر بازیگران دست ‌پا می زنند که متن نمایشنامه را تغییر دهند. پر کردن خلائی که در اثر فقدان آن بازیگر به وجود آمده است، روی نقش های آتی بقیه ی بازیگران تأثیر می گذارد. در اینجا یک دوگانگی وجود دارد، زیرا وقتی روح ها خود را در دنیای روح برای زندگی جدید آماده می کنند، می خندند به این که برای نمایش بزرگ بعدی در روی کره ی زمین تمرین کنند، آنها می دانند که تمام این نقش ها موقتی اند . در فرهنگ غرب ، ما در زمان حیات برای پذیرفتن ذهنیت مرگ آماده‌ نمی شویم ، زیرا گمان می رود که مرگ پدیده ای لاعلاج و غیر قابل تغییر است.س
به تدریج که پیرتر می شویم،هراس از مرگ ما را رنج می دهد و می فرساید . گویی پدیده ی مرگ همواره در زندگی ماست واعتقاد ما در باره ی چگونگی پس از مرگ هر چه که باشد، مرگ در تاریکی سایه ها کمین کرده است.س
در مسافرت هایی که برای ایراد کنفرانس و بحث در باره ی زندگی پس از مرگ می رفتم ، برایم تعجب آور بود که کسانی باعقاید بسیار سنتی مذهبی ، بیشتراز همه از مرگ  می ترسیدند . برای اکثر ما، ترس از مرگ، ناشی از ناشناخته بودن آن است. غیر از کسانی که تجربه ی نزدیک مرگ را داشته اند، یا به وسیله ی هیپنوتیزم به زندگی قبل بازگردانده شده اند، ‌مرگ جسم شان در زندگی دیگری را به خاطر آورده‌ اند و مشاهده کرده اند، برای سایرین، مرگ به صورت یک راز و معما باقی مانده است. هنگامی که مرگ خودمان فرا می رسد، یا شاهد مرگ دیگری هستیم، این تجربه، دردناک، غم انگیز و ترسناک است. افراد سالم و همچنین افرادی که به شدت بیمارهستند، نمی خواهند در باره ی مرگ صحبت کنند. به این ترتیب، فرهنگ ما با بیزاری و وحشت به مرگ نگاه می کند.س 
در قرن بیستم ، تغییرات زیادی در نگرش افراد نبست به زندگی پس از مرگ به وجود آمده است. در دهه اول قرن ، اکثر مردم بر این عقیده سنتی بودند که تنها یک بار زندگی می کنند . تخمین می زنند در ثلث سوم قرن بیستم، در ایالات متحده ی آمریکا ، حدود چهل درصد افراد به بازگشت روح و زندگی های متوالی اعتقاد پیدا کرده اند. این تغییر نگرش، پذیرش مرگ را برای افرادی که معنوی تر شده اند و از ابهام در مورد پدیده ی مرگ فاصله گرفته اند، آسان تر کرده است .س
یکی از معنی دار ترین جنبه های تحقیق من در خصوص دنیای روح، این است که بفهمیم روح هایی که زندگی خاکی را ترک می کنند، چه احساسی از مردن خود دارند و چه طور سعی می کنند باز ماندگان خود را تسلی دهند. در این بخش از کتاب ، امیدوارم بتوانم به احساسی که از مرگ عزیز خود، عمیقا در درون تان دارید صحه بگذارم و تأکید کنم که این احساس، تنها یک فکر یا خیال واهی نیست. کسی که دوستش دارید حقیقتن نرفته است. ضمنا نکته ای را هم که راجع به دو قسمت شدن روح در فصل اول کتاب اشاره کردم، در نظربگیرید .س
هنگامی که برای زندگی دوباره به جسم جدید می آیید، بخشی از انرژی شما در دنیای روح باقی می ماند. وقتی عزیز شما می میرد و دوباره به خانه ی اصلی اش بازمی گردد، شما در همان زمان ، با بخشی از انرژی خود که در آن جابجا گذاشته اید، منتظر او هستید . این انرژی برای تماس با روح هایی که باز می گردند در آن جا ذخیره می شود. یکی از نکات مهمی که از این تحقیقات برایم آشکار شده این است که مونس های روحی در واقع هرگز از یکدیگر جدا نمی شوند.س
در قسمت های بعدی خواهیم دید که چه طور روح ها از بعضی روش ها ، برای بر قراری ارتباط با عزیزان شان استفاده می کنند. این روش ها ممکن است بلا فاصله پس از مرگ به کار رود، ‌کاربرد زیادی داشته باشد. به هر حال روحی که جسم خاکی را ترک می گوید، مشتاق است به طرف خانه اش در دنیای روح حرکت کند ، زیرا غلظت کره‌ ی زمین، انرژی اش را کم می کند. هنگام مرگ، روح به طور ناگهانی آزاد می شود. در عین حال اگر نیاز داشته باشد ، می تواند از دنیای روح مرتبا با روح های روی زمین تماس برقرار کند.س
تعمق توأم با آرامش و مدیتیشن ، تماس با روحی که جسمش را ترک کرده است، تسهیل می کند و به آگاهی بازماندگان حساسیت بیشتری می بخشد، برقرارکردن ارتباط با دنیای روح، نیاز به پیام کلامی ندارد. صرف برداشتن سد تردید ‌باز کردن ذهن، حتی در نظر گرفتن این امکان که عزیز از دست رفته هنوز هم وجود دارد و حاضر است، به فرایند تسلی و خلاصی از اندوه کمک کند میسر می شود.س

روش های درمانی ‌روح ها
اولین گزارش مربوط به یک روح پیشرفته به نام تامانوست، که در حال گذران دوره ی کارآموزی است تا شاگرد راهنما بشود. او به من گفت «هزاران» سال است که من در  کره ی زمین به دنیا می آیم و می میرم و فقط چند قرن است که واقعا فهمیده ام چه طور الگو های افکار منفی را تغییر دهم و باعث آرامش افراد شوم شوم. این گزارش از آن جا آغاز می شود که تامانو لحظات پس از مرگ ناگهانی اش را در پایان یکی از زندگی های قبلی اش شرح می دهد.س

( دکتر ن = دکتر نیوتن)
گزارش ۱
سوژه:همسرم حضور مرا احساس نمی کند. در حال حاضر به هیچ وجه نمی توانم با او تماس بر قرارمان.س
دکتر ن:چرا؟س
سوژه: اندوه شدید بر او مستولی شده است. آلیس از کشته شدن من آن قدر شوکه و کرخت شده است که نمی تواند انرژی مرا احساس کند.س
دکتر ن: تامانو، آیا این وضعیت، پس از مرگت در زندگی های قبل هم پیش می آمد، یا فقط آلیس دچار چنین حالتی شده است؟س
سوژه: بازماندگان، پس از مرگ عزیز یا بسیار آشفته، یا کاملا بی حس می شوند. در هر دو صورت ، دریچه ی ذهن شان بسته می شود. وظیفه ی من این است که بین فکر و جسم آنها تعادل ایجاد کنم.س
دکتر ن: در این لحظه روح تو کجاست؟س
سوژه: زیر سقف اتاق خواب مان.س
دکتر ن:می خواهی او چه کند ؟س
سوژه: از گریه کردن دست بردارد و افکارش را متمرکز کند. او باور ندارد که من هنوز زنده ام. بنابر این تمام الگو های انرژی او در یک توده ی درهم وحشتناک قرار گرفته اند. چه وضعیت نا امیدکننده ای . من درست پهلوی او هستم و او نمی فهمید !س
دکتر ن: آیا تو در این لحظه دست از تلاش بر می داری، آن جا را ترک می کنی و به دنیای روح می روی؟س
سوژه: این کار برای من آسان ترین راه حل است، اما برای آلیس نه. من او را آن قدر دوست دارم که نمی توانم در این حال ترکش کنم. آن قدر می مانم تا او‌حداقل احساس کند کسی در اتاق با اوست. این اولین اقدام من است. بعد از آن می توانم برایش کارهای بیشتری انجام دهم.س
دکتر ن: چه مدت از مرگ تو می گردد؟س
سوژه: تقریبا دوسه روزه است.مراسم کفن و دفن به پایان رسیده است ‌حالا می توانم آلیس را تسلی دهم.س
دکتر ن: تصور من این است که راهنمایت منتظر است تو را تا خانه ات در دنیای روح همراهی کند.س
سوژه: (می خندد) من به راهنما ی خودم به نام (ای آن)[۱] اطلاع داده ام که مدتی منتظر بماند ...البته این اطلاع لزومی نداشت . او همه ی اینها را می داند. خود (ای آن) بود که اینها را به من آموخت!س
این گزارش ، نمایانگر گله متدواولی است که از روح های تازه آزاد شده می شنوم. بسیاری از آنها به کاردانی و مصممی تامانو نیستند، با این حال، اغلب روح ها علیرغم اشتیاق رفتن به دنیای روح، تا عملی در جهت تسلای بازماندگان عزادارشان نکنند، سطح ستاره ای زمین را ترک نخواهند کرد. من گزارش تامانو را خلاصه کردم که فقط نشان دهم، چطور با القای اثر آرامبخش انرژی روحی اش بر الگوی انرژی درهم ریخته آلیس، توانست او را از اندوه رهایی بخشد.س
دکتر ن: تامانو، ممنون می شوم اگر مرا با روشی آشنا کنی که برای کمک به همسر غم زده ات آلیس بکار بردی.س
سوژه: بسیار خوب، من با گفتن این شروع می کنم که آلیس مرا از دست نداده است. (نفس عمیقی می کشد). ابتدا رگباری از انرژی ام را مثل چتر روی سر تا کمر آلیس        می ریزم.س
دکتر ن: اگر من مثل یک روح، کنار تو ایستاده باشم، این انرژی به چه شکل خواهد بود؟س
سوژه: (لبخند می زند) مانند ابری به شکل پشمک.س
دکتر ن: این انرژی چه می کند؟س
سوژه: این انرژی پوششی از گرمای ذهنی به آلیس می دهد، که آرامبخش است. باید اذعان کنم که من در این کار کاملن ماهر نیستم، اما ظرف این سه روزی که از مرگم       می گذرد، پوشش محافظی از انرژی روی آلیس قرار داده ام تا گیرندگی و قدرت پذیرش او را بالا ببرم.س
دکتر ن : که اینطور! می بینم که کارت را با آلیس شروع کرده ای. بسیار خوب، تامانو، حالا چه می کنی؟س
سوژه: برای شروع، جنبه هایی از وجودم را از میان انرژی محافظ او عبور می دهم، تا نقطه ای که کمترین مقدار گرفتگی را دارد احساس کنم.(مکث) من آن نقطه را در طرف چپ سر و در پشت گوشش پیدا کردم. س
دکتر ن: آیا این نقطه اهمیت خاصی دارد؟س
سوژه: آلیس دوست داشت گوشهایش را ببوسم(خاطرات نقاطی که نوازش شده اند ، معنی و مفهوم دارند ) به محض اینکه سوراخی را ببینم که در طرف چپ سر او باز شده است ، انرژی ام را تبدیل به اشعه نیرومندی می کنم و از آن ناحیه در او نفوذ می کنم .س
دکتر ن: آیا همسرت فورن آن را احساس می کند؟ س
سوژه : آلیس ابتدا از یک تماس خفیف آگاه می شود، ولی این آگاهی به علت ناراحتی او از میان رفته است. سپس قدرت این اشعه را زیاد می کنم و افکار عاشقانه و محبت آمیز به سوی او می فرستم .س
دکتر ن:آیا این کار موثر واقع می شود؟س
سوژه :(با خوشحالی ) بله ، آلیس برمیخیزد.  من شکل نوینی از انرژی را ردیابی میکنم که از او ساطع می شود که دیگر تاریکی ندارد . به این ترتیب وضع احساسی اوعوض می شود....دیگر گریه نمی کند.......به اطرافش نگاه می کند ......وجود مرا احساس می کند. لبخند می زند. در این هنگام می فهمم که موفق شده ام با او تماس بگیرم.س
دکتر ن: آیا کار تو به پایان رسیده است؟س
سوژه:او حالش خوب خواهد شد .حالا وقت آن رسیده است که من بروم. من مواظب او خواهم بود ، اما می دانم که او از این ناراحتی خلاص خواهد شد. این خوب است ، چون مدتی سرم شلوغ خواهد بود.س
دکتر ن: آیا معنای حرفت این است که دیگر با آلیس تماس نخواهی گرفت ؟س
سوژه:(دلگیر شد) البته که اینطور نیست ! هر وقت به من احتیاج پیدا کند با او تماس خواهم گرفت. او عشق من است.س
پایان قسمت سوم

...............................................................
لغات متن:س
[1]Eaan
...............................................................
برگرفته از کتاب «سرنوشت روح»س
نویسنده: دکتر مایکل نیوتن
کد مقاله در آرشیو فصلنامه اندیشه آنلاین آلمان:س
Nkdhd v,p-rslj s,l-lväT hkn,i , jsgd